منو تنها نزار...روعشقم پا نذار...برای دیدنم...فقط بیا یه بار
دست در دست شقایقها قدم میزدم
با قاصدکها قایم باشک بازی میکردم
ماه چشم هم میذاشت...منو قاصدکها قایم میشدیم
شقایقها شروع میکردند به شمارش
1
2
3
من و قاصدکها قایم شدیم
ماه چشم وا کرد
شروع به گشتن کرد
گشت و گشت ...منو قاصدکها را نیافت
ستاره ها تو گوشی با ماه زمزمه میکردند
ماه خنده زیبائی کرد و گفت یافتم
اما شقایقها را یافته بود
باز هم گشت و گشت...خورشید داشت چشمهاشو میمالید
از خواب شبانه سیر شده بود
ماه هم از ترس آفتاب رفت و قایم شد
ستاره ها هم رفتن توی لونه خودشون
شقایقها هم راه خودشون رو گرفتند و رفتن
من ماندم و قاصدکها
کسی ما را نیافت
ما گم شده بودیم
خودمان هم راهمان را گم کرده بودیم
الان چندین سال است که خودمان را نیافته ایم
من و قاصدکها سرگردان...به امید عشقی که ما را بیابد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 6:3 بعد از ظهر |
بازدید : 133 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
در خلوت جنگل چشمانم باد می وزد... در نگاهم همه چیز را می یابی...شور و نشاط...عشق را...دلم تنگ نیست...فقط هوا ی دلم بارانیست...اینجا من تنها مانده ام...تنها در انتظار باران...میخواهم لحظه های دلم را...بارانی کنم...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 5:51 بعد از ظهر |
بازدید : 159 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
گاهی در هم می ریزم...سکوت و فریادم را...همه چیز را به هم میزنم...فریادم را با سکوت تلخ ...و سکوتم را با فریادی مهیب در می آمیزم...اما چه زیبا آهنگی دارند...چه آرامش خاصی میدهند...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 5:36 بعد از ظهر |
بازدید : 152 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
من تو را با یک پیمانه شرابم...سر میکشم ...به سلامتی عشق...مزه اش را با طعم لبانت عوض میکنم...مست میکنم...با چشمان آبی تو...میزنم پیاله دوم را ...به سلامتی چشمانت...مزه اش را با اشک چشمانت عوض میکنم...شیشه را سر میکشم...به سلامتی خودم...که هر چه میکشم...غمم نیست...بی خیال عشق...بی خیال دنیا...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 2:10 بعد از ظهر |
بازدید : 126 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
زمستان لباس سفیدش را دارد جمع میکند...میخواهد برود به دیار خودش...و من هم دارم لباسهایم را جمع میکنم...در انتظار مژگان هستم...بهاری سبز در راه است...و مژگان من در راه...میخواهم بروم به دیار عشقم...میخواهم خانه ام را در قلبش بنا کنم...میخواهم بنا کنم هر چه آرزوهای نداشته را...دلم بیقراری میکند...مژگان من کی می آید... مرا ببرد به سرزمین شقایقها...برویم من و مژکان عاشقی کنیم...
سلام بر عشق...سلام بر تو ...ای قبله گاه آمالم...سلام بر تو ای پری آسمانی...دارم صدای گامهایش را میشنوم...چه نوازش میدهد وجودم را...چه خرامان نزدیک میشود...وای چه حالی دارم من...بهار قشنگ صدای پا هایش را می شنوم ...و می بینم تمام نقاشی های نکرده اش را...
صدای پاهایش نزدیک و نزدیکتر میشود...صدای قلبم با گامهایش همنواز شده است...چه صدای آرامبخشی...مژگان من نزدیک میشود...
ولی چرا نمیرسد مژگان ...فقط صدای گامهایش را میشنوم ...که نزدیک میشود... اما چرا هیچگاه نمیرسد...بهار هم دارد رختش را جمع میکند...
تابستان نزدیک است... مژگان من هنوز نرسیده...فقط صدای قدمهایش
مرا آرام میکند...و من در انتظار بهاری دیگر...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 1:50 بعد از ظهر |
بازدید : 174 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
خـسته ام ... از عشق سردش... از بهانه های پیچیده اش...از دلتنگیهاو از بیقراریها خسته ام...ساعتها برای آمدنش منتظر میمانم...برای یک لحظه کوتاه ...می آید و میگوید خداحافظ...چه پر معنا ترکم میکنی...و چه بی معنا می آیی...می آیی قلبم را میلرزانی...میروی قلبم را با خود میبری...آه این عشق چه درد آور است...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 1:46 بعد از ظهر |
بازدید : 149 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
اینجا می مانم به خاطر آنچه ...که به خاطرش زنده مانده ام ...با هر تفسیری که باشد...با هر نامی که صدایم کنی... و با هر کلامی که خطابم کنی... ... همان تنهاترینم ...که باز هم با هر تعبیری تفاوت نمیکند ... زیرا هر چه بگویم ...و هر چه بنویسم... همه با یک احساس... با یک تفکر ... و با یک عقیده... از وجودم جاری می شود ...پس میمانم...بخاطر یک رویا...یک زندگی...بخاطر تو
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 9:39 قبل از ظهر |
بازدید : 142 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
بهتر است که تنها باشم... تنهای تنها... وقتی که در انتهای غربت بی کسی ...عشقی نیست مستم کند...رویائی نیست دلتنگم کند...همان بهتر که تنها باشم...چرا دلم را گول بزنم... تا کنون عشقی را نیافته ام ... شاید هم هرگز نیابم...به نظر تو ای عاشق...این دلیلم قانع کننده است...چرا همیشه در درونم گمشده ای است...چرا بدنبال مجهولی هستم...همیشه عاشق هستم و عاشق میمانم...میمانم در انزوای پرتو ماه...در انتظار ستاره ای که چشمهایم را روشن کند...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0