دلنوشته های همسفر عشق
اشک عشق
پنج شنبه 18 اسفند 1398 ساعت 8:25 قبل از ظهر | بازدید : 157 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

تو را دیدم ...مثل همیشه لبخندی برلب داشتی...موهایت را پریشان کردی...دلم پریشان شد...تنها بودی...با همان لباس سفید...باران تنت را خیس نوازش کرده بود...اندام زیبایت بر اثر باران لطیف و دلربا بود...من هم ...مثل همیشه با دیدنت...مست و بیقراری کردم...همانند مرغ عشق دورت میگشتم و با صدایم مستت میکردم...و تو با حالت خاصی شانه میکردی...بیقراری مرا...من غرق تمنا و شور بودم...و تو غرق تماشای من...من آواز عشقمان را سر دادم...به تو گفتم منو عاشق نکن ...دیوونه میشم...منو از خونه آواره نکن...بیخونه میشم...به تو گفتم...نگفتم...به تو گفتم...نگفتم...و آسمان چشمهایت شروع به باریدن کرد...آرام و بی خود نزدیک شدی...مرا در آغوش گرفتی...و سر به شانه هایم گذاشتی...و اشک عشق را سرازیر کردی...و چه حال و هوایی بود...میان جنگل عشق...

برچسب‌ها: اشک عشق ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


تو نیامدی
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 11:45 بعد از ظهر | بازدید : 114 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

قرار ما زیر درخت سرو بود...

آنقدر در انتظار ماندم ...اما تو نیامدی

میخوابم تا آمدنت را در خواب ببینم

میخواهم با رویاهایت دلم را گول بزنم

Image By FotoPic.ir 

برچسب‌ها: تو نیامدی ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


من ماندم و قاصدکها
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 10:47 بعد از ظهر | بازدید : 153 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

منو تنها نزار...روعشقم پا نذار...برای دیدنم...فقط بیا یه بار

دست در دست شقایقها قدم میزدم

با قاصدکها قایم باشک بازی میکردم

ماه چشم هم میذاشت...منو قاصدکها قایم میشدیم

شقایقها شروع میکردند به شمارش

1

2

3

من و قاصدکها قایم شدیم

ماه چشم وا کرد

شروع به گشتن کرد

گشت و گشت ...منو قاصدکها را نیافت

ستاره ها تو گوشی با ماه زمزمه میکردند

ماه خنده زیبائی کرد و گفت یافتم

اما شقایقها را یافته بود

باز هم گشت و گشت...خورشید داشت چشمهاشو میمالید

از خواب شبانه سیر شده بود

ماه هم از ترس آفتاب رفت و قایم شد

ستاره ها هم رفتن توی لونه خودشون

شقایقها هم راه خودشون رو گرفتند و رفتن

من ماندم و قاصدکها

کسی ما را نیافت

ما گم شده بودیم

خودمان هم راهمان را گم کرده بودیم

الان چندین سال است که خودمان را نیافته ایم

من و قاصدکها سرگردان...به امید عشقی که ما را بیابد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


دلم تنگ نیست
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 6:3 بعد از ظهر | بازدید : 133 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

در خلوت جنگل چشمانم باد می وزد... در نگاهم همه چیز را می یابی...شور و نشاط...عشق را...دلم تنگ نیست...فقط هوا ی دلم بارانیست...اینجا من تنها مانده ام...تنها در انتظار باران...میخواهم لحظه های دلم را...بارانی کنم...

Image By Fotos.Blogfa.Com

برچسب‌ها: دلم تنگ نیست ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


سکوت و فریاد
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 5:51 بعد از ظهر | بازدید : 159 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

گاهی در هم می ریزم...سکوت و فریادم را...همه چیز را به هم میزنم...فریادم را با سکوت تلخ ...و سکوتم را با فریادی مهیب در می آمیزم...اما چه زیبا آهنگی دارند...چه آرامش خاصی میدهند...

Image By Fotos.Blogfa.Com

برچسب‌ها: سکوت و فریاد ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


بی خیال عشق
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 5:36 بعد از ظهر | بازدید : 152 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

من تو را با یک پیمانه شرابم...سر میکشم ...به سلامتی عشق...مزه اش را با طعم لبانت عوض میکنم...مست میکنم...با چشمان آبی تو...میزنم پیاله دوم را ...به سلامتی چشمانت...مزه اش را با اشک چشمانت عوض میکنم...شیشه را سر میکشم...به سلامتی خودم...که هر چه میکشم...غمم نیست...بی خیال عشق...بی خیال دنیا...

Image By AllFoto.ir

برچسب‌ها: بی خیال عشق ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مژگان من
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 2:10 بعد از ظهر | بازدید : 126 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 زمستان لباس سفیدش را دارد جمع میکند...میخواهد برود به دیار خودش...و من هم دارم لباسهایم را جمع میکنم...در انتظار مژگان هستم...بهاری سبز در راه است...و مژگان من در راه...میخواهم بروم به دیار عشقم...میخواهم خانه ام را در قلبش بنا کنم...میخواهم بنا کنم هر چه آرزوهای نداشته را...دلم بیقراری میکند...مژگان من کی می آید...  مرا ببرد به سرزمین شقایقها...برویم من و مژکان عاشقی کنیم... 
سلام بر عشق...سلام بر تو ...ای قبله گاه آمالم...سلام بر تو ای پری آسمانی...دارم صدای گامهایش را میشنوم...چه نوازش میدهد وجودم را...چه خرامان نزدیک میشود...وای چه حالی دارم من...بهار قشنگ صدای پا هایش را می شنوم ...و می بینم تمام نقاشی های نکرده اش را...

صدای پاهایش نزدیک و نزدیکتر میشود...صدای قلبم با گامهایش همنواز شده است...چه صدای آرامبخشی...مژگان من نزدیک میشود...

ولی چرا نمیرسد مژگان ...فقط صدای گامهایش را میشنوم ...که نزدیک میشود... اما چرا هیچگاه نمیرسد...بهار هم دارد رختش را جمع میکند...

تابستان نزدیک است... مژگان من هنوز نرسیده...فقط صدای قدمهایش

مرا آرام میکند...و من در انتظار بهاری دیگر... 

Image By Fotos.Blogfa.Com

برچسب‌ها: مژگان من ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


خسته ام
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 1:50 بعد از ظهر | بازدید : 174 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

خـسته ام ... از عشق سردش... از بهانه های پیچیده اش...از دلتنگیهاو از بیقراریها خسته ام...ساعتها برای آمدنش منتظر میمانم...برای یک لحظه کوتاه ...می آید و میگوید خداحافظ...چه پر معنا ترکم میکنی...و چه بی معنا می آیی...می آیی قلبم را میلرزانی...میروی قلبم را با خود میبری...آه این عشق چه درد آور است...

برچسب‌ها: خسته ام ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


بخاطر تو
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 1:46 بعد از ظهر | بازدید : 149 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

اینجا می مانم به خاطر آنچه ...که به خاطرش زنده مانده ام ...با هر تفسیری که باشد...با هر نامی که صدایم کنی... و با هر کلامی که خطابم کنی... ... همان تنهاترینم ...که باز هم با هر تعبیری تفاوت نمیکند ... زیرا هر چه بگویم ...و هر چه بنویسم... همه با یک احساس... با یک تفکر ... و با یک عقیده... از وجودم جاری می شود ...پس میمانم...بخاطر یک رویا...یک زندگی...بخاطر تو

برچسب‌ها: بخاطر تو ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


تنهای تنها
چهار شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 9:39 قبل از ظهر | بازدید : 142 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

بهتر است که تنها باشم... تنهای تنها... وقتی که در انتهای غربت بی کسی ...عشقی نیست مستم کند...رویائی نیست دلتنگم کند...همان بهتر که تنها باشم...چرا دلم را گول بزنم... تا کنون عشقی را نیافته ام ... شاید هم هرگز نیابم...به نظر تو ای عاشق...این دلیلم قانع کننده است...چرا همیشه در درونم گمشده ای است...چرا بدنبال مجهولی هستم...همیشه عاشق هستم و عاشق میمانم...میمانم در انزوای پرتو ماه...در انتظار ستاره ای که چشمهایم را روشن کند...

 

برچسب‌ها: تنهای تنها ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
نظر سنجی

شما دلنوشته را با چه متنی دوست دارید

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 152
بازدید ماه : 1033
بازدید کل : 175434
تعداد مطالب : 279
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های روزبه جاوید و آدرس rozbeh89.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 279
:: کل نظرات : 27

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 14

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 10
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 152
:: بازدید ماه : 1033
:: بازدید سال : 1762
:: بازدید کلی : 175434