تنها با خیال تو سفر کردم...در اعماق سنوبرها...نسیم باد تنم را نوازش میداد...قناریهای مست چه عاشقانه آواز میخواندند...و شقایقها چه دلتنگی میکردند...من و خاطرات شیرینت...در میان برگهای خشک پرواز میکردیم...چادرم را چند متر آنطرف تر از خیالت بر پا کردم...نماز عشق را به درگاهت ادا کردم...غنچه های آرزوهایم بر شاخه های خشک جوانه زده اند...و همچنان صدایت که عاشقانه قلبم را به تپش وا میداشت...مرا با خود به انتهای سرزمین آفتاب میکشاند...چشمهایت شب را برایم روز میساخت...و اشکهایت ساقه های وجودم را طراوت میبخشید...در انتظار مانده ام...ساقه هایم...غنچه هایم...خیالم...و عشقم...و تو همچنان با نیامدنت آزارم میدهی...