سلام زندگی
سلام هستی من...چندیست این دل بیقرار هوای با تو بودن را میکنه
چندیست فراموشم کرده ای...و من جز سکوت کاری ازم بر نمیاد
سکوتی کرده ام از جنس فریاد...سکوتم از رضایت نیست...دلم اهل
شکایت نیست...تو نمیدانی...هر روز در درون خودم چنان فریادهایی میکشم...که ارش کبریایی میلرزد...تو نمیدانی...در درون من چه
غوغائیست...کاش خداحافظی میکردی...کاش مهربانانه قلبم را میشکستی
کاش میگفتی دوستم نداری...تا این همه در انتظار نمی ماندم
همیشه چشم براه هستم...پنجره ای ساخته ام رو به خورشید
تو خورشید منی...کی طلوع خواهی کرد...در این زمستان مست
دارم یخ میزنم...ای الهه سرزمین خورشید...طلوع کن...بتاب
سیرابم کن از نداشتن های عشقی...ای ماه شبهای من چرا چشمانت را بسته ای...من جز سیاهی شب چیزی نمیبینم...نگاه عاشقانه ات را باز کن
میخواهم راهی را که به تو ختم میشود بیابم...بله عشقم...هنوز رو براه هستم...در انتظار تو