نیامدی...باز به دنبالت گشتم...میان شقایقهای وحشی...
باز هم نیامدی...خوابم را بی تو سیر کردم...
بدنبالت تا سپیده صبح سفر کردم...
لا به لای همه خاطره ها...چه ردی از خود جای گذاشتی...
میان قلب بی قرارم...نگاهم را ورق میزنم...تا آخرین دیدار...
لحظه به لحظه بودنت را مرور میکنم...چه عاشقاه نگاهم میکردی...
تکیه میزنم به خیال خودم...خودم را رها میکنم...
میان آغوش پر مهرت...میان شانه های خیست...
و دوباره تکرار میکنم...تا آمدنت باید خودم را گرم نگاه دارم...
هر چه بادا باد...میشکنم قفل دلم را...فریاد بزند ای دل بیقرار...
آهای... تو که همه قرارم بودی...چرا بیقرارم کردی...

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
چهار شنبه 10 اسفند 1390 ساعت 10:43 قبل از ظهر |
بازدید : 235 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
گفتی همیشه با من بمون...گفتی بی تو زندگی معنایی نداره...
گفتی عشق من تا قیامت دوستت دارم...
چه عاشقانه مرا از خود بیخود کردی...
و چه شور و حالی در من زنده کردی...
اما چندیست ماه من نمیتابد...
مدتیست دیگر نیستی...
کاش بودی و میدیدی...
چه قیامتی به پا کردی در وجود من...

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
سه شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 6:43 بعد از ظهر |
بازدید : 218 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
چه زخمهایی دارم...بر تنم...بر قلبم...و تو همچنان زخم میزنی تمام وجودم را...و من اینقدر از درد به خود میپیچم...که همه فکر میکنند من رقصنده خوبی هستم...آری از روزی که تو را دیدم کلی هنر آموختم...

|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
سه شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 6:35 بعد از ظهر |
بازدید : 222 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
همیشه پنهان میکنم...در چشمانم نگاه تو را...تنهايي ام رادر کوچه های دلتنگی...دلتنگیهایم را در فریاد هایم...و پنهان میکنم...حرفهایم را در لبخندم...و پنهان مي کنم قلبت را درون سینه ام...و غصه هایم در پشت نگاهم...ببین چه هنر مندی هستم...

|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
سه شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 1:49 بعد از ظهر |
بازدید : 248 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
شده تا حالا دلت بگیره و بغض گلوت بترکه...اینقدر گریه کنی تا دلت خالی شه ...راحت شی...آه...چه حس خوبی...اما من...آره من همیشه دلم گرفته...اینقدر بغض کهنه توی گلوم گیر کرده...هر چه میکنم نمیدونم چرا نمیترکه این گره لعنتی...انگاری پیچ خورده تو گلوم...هر چی آب هم میخورم ...گره گلوم وا نمیشه...نمیدونم...شاید اشکی نمانده برا گریستن...

|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
سه شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 1:35 بعد از ظهر |
بازدید : 230 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
گاهـي میخواهم فریاد بکشم...اما فریاد رسی نیست...دلم برای خودم تنگ میشود...برای روزهای با تو بودن تنگ میشود...میخواهم سکوت کنم...سکوتی از فریاد ناخواسته...سکوتی که پر از فریاد های بی کسی است...دلم میخواد کودکی بودم بازیگوش...تا با خودم قایم با شک بازی کنم...چشمهایم را بگیرم و تو قایم شی...و من بشمرم ...بعد هم پیدات کنم...و اینقدر از دلتنگی فشارت دهم تا در من حل شی...گاهی میخواهم اشک باشم...تا روی گونه ات بنشینم...گاه میخواهم نباشم...نباشم تا ندانم چگونه دلم را میشکنی...دلم براي خودم تنگ ميشود... گاهي دلم براي باورهاي گذشته ام تنگ ميشود... گاهي دلم براي پاكيهاي كودكانه ي قلبم ميگيرد..

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
سه شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 10:48 قبل از ظهر |
بازدید : 209 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
تو باشی... باران باشد...جنگل باشد... یک خیابان بی انتها باشد...نگاه عاشقانه ات باشد...دیگر چیزی نمیخواهم...

|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
سه شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 10:46 قبل از ظهر |
بازدید : 204 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
درتمام روزهای که زندگیم بودی... من سهمی در زندگی تو نداشتم...صدایت آرامش دلم بود...صدایت را از من دریغ کردی...هر روز بی خبر میرفتی...اما باز میگشتی...این بار رفتنت خیلی طولانی شد...من هنوز منتظرم باز گردی...

|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
دو شنبه 8 اسفند 1390 ساعت 10:39 بعد از ظهر |
بازدید : 281 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
نمی دانم از دوریت... بنالـم یا از بی کسی خـودم... نمی دانم صدایت کنم برگردی ...یا اینکه دوباره برای یافتنت سرگردان شوم... از ایـن بنالم کــه نیستی... یا از آن بنالـم که چـرا هستم...تا بحال فکر کرده ای...که اینجا قلبی برای تو میتپد...رو به راه هستم...صدای قدمهایت را میشنوم...اما چرا هیچگاه نمیرسی...

|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
دو شنبه 8 اسفند 1390 ساعت 2:34 بعد از ظهر |
بازدید : 264 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
بــعـضی وقتها...اینقدر آه میکشم...اما نمیدونم چرا ته دلم خالی نمیشه...حالا هم مثل روزهای دیگه آه دارم...دلم پره...بغض هم توی گلوم گیر کرده...نمیدونم ... نمیدونم چه باید کرد...

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3