دلنوشته های همسفر عشق
دستهایت را چه لطیف ساخته ام
چهار شنبه 12 بهمن 1390 ساعت 1:29 قبل از ظهر | بازدید : 316 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

اشکهایی که برای تو میریزم اوج دلتنگی من است..
قصه ها دارم بگویم...نغمه ها دارم برایت...
اشکها دارم بریزم...از غم عشقت بمیرم...
دوباره میخواهم تو را بسازم...همانگونه که در افکار من زندگی میکنی...
دیگر یارای صحبت کردن را ندارم...میخواهم فریاد بزنم...فریادی از اعماق قلبم ...
به آنسوی مرز عشق من و تو...میخواهم سخنانم را با فریاد شروع کنم...
تا درختان جنگل گواه حضور من باشند...شقایقهای وحشی هم از صدای من آرام گرفته اند...
میخواهم سخن بگویم ...سخنها دارم برایت...اما من اینجا بدون تو ...فقط زوزه شغالها . غار غار کلاغها...و صدای عاشق من...
ستاره هابا کهکشانها دارند عشقبازی میکنند...ببین عشقم ببین...گلها با چمن ها...پرستو با پرستو...یار با یار...
و من اینجا دارم تو را میسازم...از همان خاک و از همان گل...اما درخت سیبی نیست...
نامت راا به من بگو ...یا اینکه نامت را هم من باید تعیین کنم...
آه...آه...آه...دستانت را چه لطیف ساختم برایم...چه آرامشی به روح من انتقال میدهی...
حرفهایت را به من بگو ...آری دلتنگیهایت را بگو...یا اینکه هنوز زبانت بکر است...
دستهایت ..تنت..قلبت همه بکر و دست نخورده...آه..چه حس خوبی دارم...
قلبت را به من بده ...میخواهم درون قلبم میخ کوبش کنم...فقط مال من باشد...فقط برای من شروع به تپیدن کند...
میخواهم با لبانت برای خودم قصه عشق بخوانم...ببین لرزش لبانم را ببین عشقم...
همیشه در خلوت با تو روزها گریستم...اما حال میخواهم با چشمانت برای خودم اشک بریزم...آه...چه حس خوبی...
میخواهم با لبخند نگاهت...به لیلی ها بخندم...میخواهم با گیسوانت...برای خودم سریری بسازم...
هنوزدر جنگل همراه با شقایق های عاشق...منتظر شروع زندگیت هستم...
دست هایت...چشمهایت...گیسوانت...همه برایم آشناست...
ای دیر یافته با تو سخن میگویم ...برای تو سخن میگویم...
همچنان طوفانی که با ابر سخن میگوید...میخروشد...میجهد ...میکوبد...
فریاد من درون جنگل ...زوزه گرگ...اشک خدا...اشک خدا...اشک خدا...
مثل همیشه اشک خدا تنم را آرامش میده...باز میگردم ...به کلبه عشق خودم...همراه با اشک خدا

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


دلنوشته ای از همسفر عشق
چهار شنبه 12 بهمن 1390 ساعت 1:29 قبل از ظهر | بازدید : 331 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

دیشب مثل دگر شبها ...با خودم میگفتم ...میخواندم و مینوشتم از دلتنگیهای خودم...
این منم ...آری این منم همسفر عشق...
دوباره انگشتان خسته من حرکت کردند...دوباره عشق در آسمان قلبم...نمایان شد...
پرستوئی مرا مینگرد...پرستوئی برایم آواز عاشقانه میخواند...
و من هلهله کنان ...به سراغش آمدم...به پیشوازش رفتم...
اما او مرا به پرواز میخواند...چرا پرواز ...من عمریست پرواز را فراموش کرده ام...
پرواز را نمیدانم...میخواهم گام های ابتدائی را بردارم...میخواهم شروعی دوباره داشته باشم...
پرستوی عاشق دست بردار نبود...هی میخواندوهی میخواند...بالهایش را برای تشویق من به رقص وامیداشت...
و من ...همسفر عشقی بیش نیستم...میخواهم در سیاهی شب برای خودم بخوانم...برای دل بیقرار خودم بخوانم...
من مثل شبنمی که بر روی برگ میلغزد...رقص عشق را برایت...به تصویر میکشم...
میرقصم...میلغزم...میچرخم...پرواز میکنم...وحشی میشوم...میخندم...در هوا معلق میمانم...
به باران میخندم...برای خودم اشک میریزم...از روی برگ میچکم...تا میخواهم تو را بنگرم...میمیرم...
به خاطرِ یک لبخند...میمیرم...

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


همسفر عشق
چهار شنبه 12 بهمن 1390 ساعت 1:29 قبل از ظهر | بازدید : 308 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

باز دوباره صدای گرم تو...باز دوباره امواج غرورت تو...شعله های خورشید را خاموش میکند...
باز دوباره افسون چشمهای تو...باز دوباره ترنم لبخند تو ...اشکهای خورشید را پاک میکند...
دوباره میشنوم صدای هیاهوی قطرات باران را...چه خشمگینانه بسویم بیقراری میکنند...
و من چتری دارم از شقایق...و خورشید نگاهت گرمم میکند...چه میداند ابر ...آخه من عاشقم...
چه زیباست بوسه های باد...چه پر شکوه می آیی بسویم... چه میداند باران...که من مجنونم...
مجنونی از تبار عشق...فرهادی از نژاد خورشید...چه میداند کوه...آخه من دیوانه ام...
کجائی ای زهره وفاداری...کجائی ای هستی زندگی من...
باز دوباره در انتظار بارانم...درون جنگل میان برگهای مرده خودم را رها میکنم...
و چه زیبا شقایق ها مرا در آغوش خواهند کشید...میبوسند و میبویند مرا...
و من باز دوباره منتظر تو ام...منتظر شنیدن گامهایت...منتظر شنیدن صدایت...که مرا میخوانی...

 

عاشقانه

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


هنوز تنهایم...همسفر عشق
چهار شنبه 12 بهمن 1390 ساعت 1:29 قبل از ظهر | بازدید : 247 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

بغضی دارم از جنس شقایق...میخواهم بشکنم این غمخوار تنهائیم را...
چشمهایم همیشه بارانیست...به تاریکی شب عادت کردم...
آه ....که چقدر تنهایم...آه ...که چقدر بیقرار م...

ابر سیاه دلم تاب چرخش در آسمان را ندارد...میخواهد بارانی ببارد تا کسی نیازی به اشک نداشته باشد...
میخواهم برا خودم...برای تو ...و برای تمامی عاشقا اشک بریزم...
د        میخواهم ببارم...اشکهایم تمامی ندارند...ببین عشقم ...ببین لرزش دستهایم را...
همان دستانی که همیشه گرمی دستانت بودند...
ببین قلبم را که چگونه میلرزد...همان قلبی که فقط به عشق تو میتپید...
آخ که چقدر تنهایم ... دیگر دارم عادت میکنم به بی وفائیهایت...
حال در برابر آئینه قرار گرفتم...دارم خودم را زیبا میکنم...
همانگونه که با آمدنت خودم را زیبا میکردم و تو هی میگفتی چه زیبائی...
عشقم هیچ میدانی که ...نگاهم همیشه به قرار گاهمان مانده...
آری عشقم...هنوز رو بروی آئینه به خود مینگرم...آیا این منم...
ببین با من چه کردی...زمانی که تمامی غشقم را ...در طبق اخلاص گذاشتم رهایم کردی...
الان من ماندم و خاطرات تو...تنها با جاطراتت زندگی میکنم...
دیگر چیزی نخواهم گفت...اما همیشه یادت باشد...چشم براه تو خواهم ماند...تا روزی برگردی...
هنوز هم دعایت میکنم...منتظرم باز گردی...باز گردی و عاشقانه مرا در آغوش گیری...
و اشک ریزان سرت را روی شانه هایم قرار دهی...و تمام غمهایت را بروی شانه هایم خالی کنی...
و من با عشقم تو را نوازش کنم...


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


کلبه عشق من
سه شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 9:44 بعد از ظهر | بازدید : 312 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

میخواهم خودم را آماده کنم...


میخواهم برای دیدنت خودم را سر و سامان دهم...


میخواهم قلبم را اماده کنم...همان قلبی که تورا دید و خواست...


همان قلبی که پس از مدتها ...گمشده اش را یافت...


همان قلبی که هر وقت تو را میبیند..صدای آن تا چندین متر به گوش میرسد...


میخواهم کلبه ای بسازم...


کلبه ای که بافت آن از ریشه قلبم آگین شده باشد...


کلبه ای که سقفش را با دستانم بپوشانم...مبادا سر ما و گرما آزارت دهند...


میخواهم کلبه ای بسازم...پنجره هایش چشمهایم و درب آن درب قلبم باشد...


عزیزم...میخواهم خودم را آماده کنم....


نمیدانم ...می آیی...یا اینکه همیشه تک و تنها در کلبه عشق به انتظار بنشینم...


کلبه..آماده...همه چیز مهیا..خودم با قلبی پر از شوق ...پشت پنجره در انتظار تو...راه را مینگرم...


روزها و شبها ایستاده به انتظار...انتظار و انتظار...هر روز را به امید روزی دیگر....


امروز دیگر زانوان من تاب ایسادگی ندارند...خستگی مفرط بر من چیره شده...


اما وقتی خودم را منتظر تو میبینم...زانوانم محکم و استوار میشوند....


خسته شدم...


خسته از بیخوابی...چشمهایم...همان چشمهایی که دوستشان داری...از بیخوابی سنگین و خسته شده اند...


بالاخره خواب بر من چیره شد...سرم را به پنجره تکیه دادم....دستهایم را گره کردم ..مبادا بخواب روم...


چشمهایم آرام آرام بسته شد...خواب ...بیدار...نمیدانم ..خودم هم گیج شده بودم...


آیا خوابم..یا اینکه بیدارم...چشمهایم بسته شد...یادت چشمهایم را باز نگه میداشت...


عاقبت چشمهایم سنگین شد...سنگین و سنگینتر ...خواب ...خواب ..نمیخواهم بخوابم...


صدائی گوشم را نوازش کرد...کسی نام مرا میخواند...نه..من خوابم....دارم خواب میبینم...


آری نام مرا میخواند.....

روزبه....روزبه جان...


خدایا ...من خواب نیستم....دوباره و دوباره....روزبه جان....


به خود آمدم...نه خواب نیستم...دارد نام مرا میخواند....میخواستم جوابش را بدهم...زبانم سنگین شده بود...


دوباره...روزبه جان منم...چشمهایم را باز کردم...گوشم را به سوی آن صدا نشانه رفتم...


روزبه عزیزم منم....درسته خواب نیستم...اما چرا زبانم در دهان نمیچرخد...میخواهم بگویم ..جانم...


چرا نمیتوانم....ایستادم...نگاهم را به بیرون از کلبه هدایت کردم....آری این همان عشق من است...


میخواستم بسویش حرکت کنم...اما چرا نمیتوانم...چرا هر چه قدم بر میدارد به من نمیرسد....


دوباره صدا کرد ...روزبه جان ...روزبه جان....


رعد و برقی مهیب مرا به خود آورد...باران ...صدای نعره صائقه....به خودم آمدم...


به بیرون از کلبه دویدم...تو را نیافتم...تمام اطراف را گشتم...کجائی عشقم....


فریادی کشیدم....صائقه نعره کشید...دوباره فریاد کشیدم...صلئقه دوباره نعره کشید....


داشتم دیوانه میشدم....فریادی کشیدم....با صدائی بلند....خواستم با خدا صحبت کنم...

تمام تنم خیس بود....به کلبه باز گشتم...بدنبال عشقم بودم....نیست....کجائی ...چرا دوباره صدایم نمیکنی...


باشدعشقم...من همیجا در انتظارت میمانم...بالاخره روزی خواهی آمد....کلبه ما...قلب من...دستهایم...


حتی خدای من هم در انتظار ...وصال من است...میمانم ...عجله نکن...من میمانم تا تو بیایی...


عجله نکن...من هستم..در انتظار..اما یادت باشد..فراموش نکنی من در انتظارآمدنت هستم...

تصاویر کلبه های زیبا و رویایی در دل طبیعت


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نخواستی باور کنی ...
دو شنبه 10 بهمن 1390 ساعت 2:4 بعد از ظهر | بازدید : 292 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

همیشه آرزومیکردم یک روز، فقط یک روز.....، تو مال من باشی...
تا بتوانم دست های گرمت را در دستانم بگیرم ...و آرام ببوسم....از همان بوسه های طولانی...
میخواهم خواهش های دلم را با چشمانت بازگو کنم....
میخواهم...می خواهم سرت را روی سینه ام قرار دهم ...
تا تو باران چشمهایت را...روی شانه هایم سرازیر کنی...
و من هر لحظه بر اشکهای مقدست بوسه زنم....
ای کاش..! ای کاش باران اشکهایت تمامی نداشت...تا بهانه ای داشته باشم...برای گرمی نفسهایت..
اما چرا تو هیچ وقت نخواستی باور کنی...دوری نفسهایت..مرگ قلبم را در برخواهد داشت...
قلبی که غرورش شکسته ...ودر انتظار توست...در انتظار مهربانیهایت...
چرا هیچگاه ...نخواستی التماس نگاهم را باور کنی...
نخواستی باور کنی ...که دو چشم بی تاب همیشه در انتظار توست...
نخواستی که بدانی همیشه... چشمهایم انتظار طلوع نگاه تو را می کشند..
و نخواستی بدانی دست هایم ...آری دستهایم به دنبال گرمی دستانت بی تابی میکنند...
عشقم! سراپای وجود تو همه خوبیست...و من در برابر مهر تو هیچ نیستم...
و همین است که مرا آزار می دهد...همین مهربانیهایت هست که مرا شرمنده میکند..
تو خوبی اما من...اما من در برابر خوبیهایت ...ذره ای بیش نیستم.. 
بیا عشقم! بیا زندگی را به روزبه باز گردان ...
بیا و با نگاه چشمان زیبایت ...زندگی را به من بازگردان...
برگرد! مگذار دوباره تنها شدن را تجربه کنم...

نمیخواهم ...نمیخواهم تنها بمانم...میترسم از تنها ماندن...

[تصویر: 122434928164.jpg]

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


همیشه منتظرت هستم...
دو شنبه 10 بهمن 1390 ساعت 1:12 قبل از ظهر | بازدید : 269 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 همیشه منتظرت هستم...

در اتاقم .. تنها با تو...
اتاق را از نور کم کن...
تا میان نفسهایت دست و پا بزنم...
همیشه منتظرت هستم...
در اتاقم .. تنها با تو...
با چشمان تو...
چشمان مرا ببند...
میخواهم با چشمان تو ببینم...
تا یک لحظه در ندیدن تو...
صبح را تجربه کنم...
تنها ..با چشمان زیبای تو ...
همیشه منتظر هستم ...
در اتاقم .. تنها با تو ...
من و تو ..تو و من ..یکی شویم...و..
دور شویم از هرچه حال و هوای این اتاق...
من و تو ..تنها در اتاق...من با تو و تو با من...
هوا تاریک است ....
اما چشمان تو چه نورانیست...
در تاریکی هم می بینم...
در را ببند..
تا عطر تو مرا از پله ها بالا بیاورد...
تا با تو یکی شویم...من و عطر تو که در هوا پخش شده ...
همیشه منتظرت هستم ...
در اتاق... من... و تو، لخت و عریان...
پیراهنت را به تن کن ....
تا خورشید من همچنان در کسوفش بماند...
خورشید من حتی تاریک هم که باشد..
قلب مرا با گرمایش روشن میکند..
اتفاق بدی نمی افتد..
تنها هوای خانه از من و عطر تو پر می شود..
همیشه منتظرت هستم ...

هی با توام ..میدانی چه میگویم؟!
آری با تو هستم عشقم!
دوستت دارم ....دوستت دارم... 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


من به تو دل دادم
یک شنبه 9 بهمن 1390 ساعت 5:18 بعد از ظهر | بازدید : 274 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

بیخودی خندیدم... صدای خنده ام را بلند کردم...که فقط بهت ثابت کنم شادم...

هی با خودم حرف زدم و آواز خواندم...که بهت بگم غمی به دل ندارم...

لباسهای رنگ وا رنگ به تن کردم...موهامو مدل دادم...عطرای جور وا جور زدم...

که بهت بگم خیالی نیست .... میگذره...

رفتم کنار همون پل...که اولین قرارمون اونجا بود...پاهامو آویزون کردم و...

سنگهامو به آب میزدم...فقط برای این که تو فکر کنی بیخیالم...

همه دیوارهای اطاقمو آئینه چسبوندم...که جون ببخشم به دیوار ...که بگم: آره! من هستم!

میخواستم خودمو ببینم...توی همه آئینه ها...میخواستم به خودم بگم تنها نیستم!

شب زیبایی بود و ثانیه ها تند و تند از پی هم میگذشتن...ومن خسته تر از ثانیه ها...باز با خودم گفتم:"چه لحظات دلنشینی!"

گشتم و گشتم توی شیارهای دیوونگی...بیخودی پرسه زدم توی شبای تنهائیم...
پرسه زدم توی شبهای بی خانمانی...تا شب تیره من صبح شود...حرص من کم نشود...

با خدا حرف زدم...گفتمش غمگینم...گفتمش درد دلم ...گفتمش زار شدم...

من به تو دل دادم...تو به من بد کردی...ای خدا گوش فرادار! مرا با دل سنگت سخنیست.! بیخودی حرف زدم...آخدا هم دلش غمگین است...

بیخودی غمگینم...بیخودی ترسیدم...از بیان غم و این تنهائی...بیخودی زار زدم...

روی هر برگ گلی...عکسی از قلبم بود...

بیخودی غمگینم...حرفی از دل زدم...حرفی از دل میزد...حرفی از غم میزد...حرف من مستی بود...



از شما می پرسم! ما که را گول زدیم؟! که خدا مغموم است...!!

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


از لحظه ای که رفتی بارون داره میباره . . .
جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 9:3 بعد از ظهر | بازدید : 347 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

همیشه به دروغ میگفتی دوستت دارم...  
همیشه منو به انتظار غروب آفتاب می کاشتی ...  
همیشه گلهای رازقی رو به انتظار بارون میذاشتی...   
همیشه خورشید رو خجالت زده میکردی...  
و من همچنان دروغهاتو باور میکنم...  
و کماکان ابرهای سیاه رو بخاطر پنهان کردن آفتاب سرزنش میکنم... 

 

با توام عشقم...چترت رو کنار بذار...بذار بارون خیسمون کنه...  
بذار اشکهام با قطرات بارون جاری بشه...  
قدمهات رو آهسته بردار...نذار احساسم دگرگون بشه... 

چه حس نابی دارم من...انگار انگشتات میخوان تمام جسمم رو تسخیر کنن.... 

اما نمیدونن تو  مدتهاست من و قلب منو تسخیر کردی...   

به همان پرستوهائی که همیشه منو به یاد تو و به آهنگی که با شنیدنش دزدکی اشک  می ریختی...

  مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ اینه که مهم باشی! حتی برای یک نفر

میدونی کدوم آهنگ رو میگم...  
از لحظه ای که رفتی بارون داره میباره... 
این دل دیگه توان رفتنتو نداره...   
از لحظه ای که رفتی ستاره سرنگونه، آینه عزا گرفته، دلت ترانه خونه...  
از لحظه ای که رفتی دنیا رو شونه هامه...  
اندوه رفتن تو هر ثانیه باهامه..."  
نذار عشقم...نذار امید و آرزوهامونو ازمون بدزدن..
همیشه عاشقت می مونم...اینو بدون که برای همیشه توی قلب من جا داری...  
حالا تو باز هم به دروغ بگو: " من هم همینطور..! "

من هم مثل همیشه باور میکنم.....


 


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


ای ساربان آهسته ران که آرام جانم میرود
جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 2:41 قبل از ظهر | بازدید : 279 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )


 شب است و همه جا تاریک...و من قدم در این تاریکی شب گذاشته ام...امشب میخواهم تا نهایت تاریکی شب پیش بروم....میخواهم عمق تنهایی شب را حس کنم...

خودم را در میان ظلمت شب گم میکنم...شاید اینگونه بتوانم از شهر تاریک دلت نیز خودم را گم کنم...
میروم ...میروم تا خیالت را راحت کنم...میروم تا دیگر هیچ وقت هیچ جا نباشم...
میروم تا دیگر مجبور نباشی نفسهایت را دزدانه ببلعی...
راحت زندگی کن عشقم...آرام باش...میدانم که عشق بیحاصلم برای تو بجز اشک و دلتنگی چیز دیگری به همراه نداشت...
حال اینک من، اینجا و بدون تو... تنهای تنها...با واژه هایی که در در مدح عشقت ناتمام مانده اند...در این جاده ظلمانی ...سوار بر کجاوه خیال... رهسپار دشت عشق و جنونم....
آه....! ای ساربان! آهسته ران... که آرام جانم میرود... 

 





 

  اگه عاشقی … ؟!! عاشق بمون … اگه نیستی … حُرمتِ عشقو نَشکنَ


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
نظر سنجی

شما دلنوشته را با چه متنی دوست دارید

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 279
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های روزبه جاوید و آدرس rozbeh89.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 279
:: کل نظرات : 27

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 14

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :