نمی دونم چی بگم..
نمی دونم چه جوری بگم..
امروز، که عزم نوشتن کردم واست، می خواستم بگم:
تو که
در باغ سبز چشمت، صدها بهار داری،
من دشت خشک و خالی، با من چه کار داری؟
اما وقتی
من بی قرار و تنها، دور از تو ناشکیبا
تو عاشقان مشتاق، پروانه وار داری..! چی میتونم بگم آخه ؟
دارم گریه می کنم عشقم، آره بی قرارم امروز ، دلتنگم خیلی دلتنگ ، کاش پناه دلتنگی ام می شدی کاش از تملک دستان مهربونت اطمینان داشتم کاش پیوند می زدی منو به آرزوهام

چی بگم عزیز دل ؟
دلم می خواست که می شد یک بار، فقط و فقط یک بار، بایستم رو در روی تو و خیره بشم توی زلال نگاه آسمانیت و بگم: خسته شدم از این همه فراز و نشیب ، پاهام لرزون تر از همیشه اس..دیگه یارای رفتنم نیست..
دیگه حرف و حدیثی باقی نمونده برام ...
آیا واقعا این رسمش بود؟ دلم به عمیق ترین گودال غمها مبدل شده
نگام به معصوم ترین نگاه ها تبدیل شده انگار با هر نگاهی که میکنم عالم و آدم از احوال دلم باخبرمیشن
دیگه حتی از اون نگاه مغرورمم خبری نیست..
خنده هایی که مثلا تو عاشقشون بودی دیگه در نمیاد..
همیشه تبسمی تلخ در برابر هجوم نگاه دیگران دارم ... تو همه زندگی من بودی
من از تو زنده میشدم در لحظات مردنم ...
تو قصه آشنایی رو در گوشم خوندی تو اشک رو با من آشنا کردی تو دلتو به من دادی .. ولی فقط منو برای مدتی مهمون دلت کردی ...
اما نمی شه.. نمی تونم.. من نمی تونم.. آخه دلت از جنس گله.. می شکنه.. چه جوری تاب بیارم افتادنش رو؟
نه! نمیذارم..
تو بر پای بایست استوار باش قد برافراز و چشم بگشا که پایان بگیره هرچه سیاهی و تاریکیه..
من می شکنم...،
مهم نیست..
تنها تو آروم باش، که از همین آرامشت من قرار می گیرم..
دلیل زندگی ام، امید آسمانی ام،
تو آروم باش..
تشویش باز هم سهم من.....
