سلام زندگی
سلام هستی من...چندیست این دل بیقرار هوای با تو بودن را میکنه
چندیست فراموشم کرده ای...و من جز سکوت کاری ازم بر نمیاد
سکوتی کرده ام از جنس فریاد...سکوتم از رضایت نیست...دلم اهل
شکایت نیست...تو نمیدانی...هر روز در درون خودم چنان فریادهایی میکشم...که ارش کبریایی میلرزد...تو نمیدانی...در درون من چه
غوغائیست...کاش خداحافظی میکردی...کاش مهربانانه قلبم را میشکستی
کاش میگفتی دوستم نداری...تا این همه در انتظار نمی ماندم
همیشه چشم براه هستم...پنجره ای ساخته ام رو به خورشید
تو خورشید منی...کی طلوع خواهی کرد...در این زمستان مست
دارم یخ میزنم...ای الهه سرزمین خورشید...طلوع کن...بتاب
سیرابم کن از نداشتن های عشقی...ای ماه شبهای من چرا چشمانت را بسته ای...من جز سیاهی شب چیزی نمیبینم...نگاه عاشقانه ات را باز کن
میخواهم راهی را که به تو ختم میشود بیابم...بله عشقم...هنوز رو براه هستم...در انتظار تو

|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
شنبه 13 اسفند 1398 ساعت 10:46 بعد از ظهر |
بازدید : 173 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
گاهی هوا به هوا میشوم...چنان سریع می آیی که تمام بدنم خیس عرق میشود...می دوم خودم را این در و اون در میزنم...بازدوباره سریع غیبت میزنه...و من گیج نگاه میشوم...عرق سردی تمام بدنم را فرا میگیره...به هوای تو گاهی من هوایی می شوم... آسمان دلم ابری میشود...و باران از شیروونی نگاهم جاری میشود...دوباره پشت پنجره منتظر میمانم تا دوباره منو هوائی کنی...

|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
شنبه 13 اسفند 1398 ساعت 2:3 بعد از ظهر |
بازدید : 181 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
تو با من چه کردی عشقم...چرا نمیتونم فراموشت کنم...به جنگل میروم تو را آنجا میبینم...به دریا میروم تو را میان امواج سرگردان میبینم...توی خواب و بیداری تو هستی که همراه منی...تمام خاطراتم شده تو...تو شدی همه هستیم...بگو تو با من چه کردی...در بود و نبودت احساس دلتنگی میکنم...تو کیستی...چه هستی عشقم...

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
شنبه 13 اسفند 1398 ساعت 1:57 بعد از ظهر |
بازدید : 201 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
میخواهم امشب تمام بی وفائیهایت را بشمرم...میخواهم تمام نگاهها یت را عاشقانه ورق بزنم...میخواهم نسیم را تا کنم میان نگاهت...تا هر وقت چشم گشودی ...نسیم عشقت تنم را نوازش دهد...

|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
شنبه 13 اسفند 1398 ساعت 1:48 بعد از ظهر |
بازدید : 213 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
گاهی وقتها آنقدر دلم میگیرد...که میخواهم قلبم را به نسیم سحر بسپرم... گاهی وقتها بیقرار نگاه عاشقانه ات میشوم...که دلم میخواهد قطره بارانی شوم میان چشمانت...الان تنها فکر من شده...چرا شقایقها عاشقانه میخندند...و من عاشقانه میگریم...دلم میخواد...شقایق بودم...میان جنگل نگاهت...

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
پنج شنبه 11 اسفند 1398 ساعت 4:43 بعد از ظهر |
بازدید : 213 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
تنها با خیال تو سفر کردم...در اعماق سنوبرها...نسیم باد تنم را نوازش میداد...قناریهای مست چه عاشقانه آواز میخواندند...و شقایقها چه دلتنگی میکردند...من و خاطرات شیرینت...در میان برگهای خشک پرواز میکردیم...چادرم را چند متر آنطرف تر از خیالت بر پا کردم...نماز عشق را به درگاهت ادا کردم...غنچه های آرزوهایم بر شاخه های خشک جوانه زده اند...و همچنان صدایت که عاشقانه قلبم را به تپش وا میداشت...مرا با خود به انتهای سرزمین آفتاب میکشاند...چشمهایت شب را برایم روز میساخت...و اشکهایت ساقه های وجودم را طراوت میبخشید...در انتظار مانده ام...ساقه هایم...غنچه هایم...خیالم...و عشقم...و تو همچنان با نیامدنت آزارم میدهی...

|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
پنج شنبه 11 اسفند 1398 ساعت 2:35 بعد از ظهر |
بازدید : 216 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
قرار مان نزدیک است...لحظه ها را تند و تند کنار میزنم...دیوانه و سر خوش در پوست خود نمیگنجم...مست و غزلخوانم...باز میلرزد دلم...شانه میکنم خاطراتمان را...منتظر قطاری هستم که سالها پیش ... تو را از من گرفته بود...سبدی دارم پر از ستاره های نورانی...برایت چیده ام از آسمان عشقمان...صدای بوق قطار مرا به خود آورد...صدای یک نواخت چرخ قطار ضربان قلبم را تنظیم کرد...آرام آرام قطار نزدیک شد...آه چه صحنه رمانتیکی...صدای ترمز قطار قلبم را از جا کند...درهای واگنها باز شد ...مسافرین پیاده شدند...یکی پس از دیگری...اما تو کجایی عشقم...پاهایم توان تحمل مرا نداشتند...تکیه بر دیوار زدم...تا اشکهایم را جاری کنم...صدایی آرام گوشم را نوازش کرد...روزبه جان...برق از چشمانم پرید...با صدای بلندی گفتم جانم...آه...چشمهایش چه دل آرام بود...در آغوش گرفتم و پروانه وار چرخیدم
...فریادی زدم از سر شوق...عشقم دوستت دارم...
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3