همیشه آرزومیکردم یک روز، فقط یک روز.....، تو مال من باشی...
تا بتوانم دست های گرمت را در دستانم بگیرم ...و آرام ببوسم....از همان بوسه های طولانی...
میخواهم خواهش های دلم را با چشمانت بازگو کنم....
میخواهم...می خواهم سرت را روی سینه ام قرار دهم ...
تا تو باران چشمهایت را...روی شانه هایم سرازیر کنی...
و من هر لحظه بر اشکهای مقدست بوسه زنم....
ای کاش..! ای کاش باران اشکهایت تمامی نداشت...تا بهانه ای داشته باشم...برای گرمی نفسهایت..
اما چرا تو هیچ وقت نخواستی باور کنی...دوری نفسهایت..مرگ قلبم را در برخواهد داشت...
قلبی که غرورش شکسته ...ودر انتظار توست...در انتظار مهربانیهایت...
چرا هیچگاه ...نخواستی التماس نگاهم را باور کنی...
نخواستی باور کنی ...که دو چشم بی تاب همیشه در انتظار توست...
نخواستی که بدانی همیشه... چشمهایم انتظار طلوع نگاه تو را می کشند..
و نخواستی بدانی دست هایم ...آری دستهایم به دنبال گرمی دستانت بی تابی میکنند...
عشقم! سراپای وجود تو همه خوبیست...و من در برابر مهر تو هیچ نیستم...
و همین است که مرا آزار می دهد...همین مهربانیهایت هست که مرا شرمنده میکند..
تو خوبی اما من...اما من در برابر خوبیهایت ...ذره ای بیش نیستم..
بیا عشقم! بیا زندگی را به روزبه باز گردان ...
بیا و با نگاه چشمان زیبایت ...زندگی را به من بازگردان...
برگرد! مگذار دوباره تنها شدن را تجربه کنم...
نمیخواهم ...نمیخواهم تنها بمانم...میترسم از تنها ماندن...