گاهـي میخواهم فریاد بکشم...اما فریاد رسی نیست...دلم برای خودم تنگ میشود...برای روزهای با تو بودن تنگ میشود...میخواهم سکوت کنم...سکوتی از فریاد ناخواسته...سکوتی که پر از فریاد های بی کسی است...دلم میخواد کودکی بودم بازیگوش...تا با خودم قایم با شک بازی کنم...چشمهایم را بگیرم و تو قایم شی...و من بشمرم ...بعد هم پیدات کنم...و اینقدر از دلتنگی فشارت دهم تا در من حل شی...گاهی میخواهم اشک باشم...تا روی گونه ات بنشینم...گاه میخواهم نباشم...نباشم تا ندانم چگونه دلم را میشکنی...دلم براي خودم تنگ ميشود... گاهي دلم براي باورهاي گذشته ام تنگ ميشود... گاهي دلم براي پاكيهاي كودكانه ي قلبم ميگيرد..