میخواهم خودم را آماده کنم...
میخواهم برای دیدنت خودم را سر و سامان دهم...
میخواهم قلبم را اماده کنم...همان قلبی که تورا دید و خواست...
همان قلبی که پس از مدتها ...گمشده اش را یافت...
همان قلبی که هر وقت تو را میبیند..صدای آن تا چندین متر به گوش میرسد...
میخواهم کلبه ای بسازم...
کلبه ای که بافت آن از ریشه قلبم آگین شده باشد...
کلبه ای که سقفش را با دستانم بپوشانم...مبادا سر ما و گرما آزارت دهند...
میخواهم کلبه ای بسازم...پنجره هایش چشمهایم و درب آن درب قلبم باشد...
عزیزم...میخواهم خودم را آماده کنم....
نمیدانم ...می آیی...یا اینکه همیشه تک و تنها در کلبه عشق به انتظار بنشینم...
کلبه..آماده...همه چیز مهیا..خودم با قلبی پر از شوق ...پشت پنجره در انتظار تو...راه را مینگرم...
روزها و شبها ایستاده به انتظار...انتظار و انتظار...هر روز را به امید روزی دیگر....
امروز دیگر زانوان من تاب ایسادگی ندارند...خستگی مفرط بر من چیره شده...
اما وقتی خودم را منتظر تو میبینم...زانوانم محکم و استوار میشوند....
خسته شدم...
خسته از بیخوابی...چشمهایم...همان چشمهایی که دوستشان داری...از بیخوابی سنگین و خسته شده اند...
بالاخره خواب بر من چیره شد...سرم را به پنجره تکیه دادم....دستهایم را گره کردم ..مبادا بخواب روم...
چشمهایم آرام آرام بسته شد...خواب ...بیدار...نمیدانم ..خودم هم گیج شده بودم...
آیا خوابم..یا اینکه بیدارم...چشمهایم بسته شد...یادت چشمهایم را باز نگه میداشت...
عاقبت چشمهایم سنگین شد...سنگین و سنگینتر ...خواب ...خواب ..نمیخواهم بخوابم...
صدائی گوشم را نوازش کرد...کسی نام مرا میخواند...نه..من خوابم....دارم خواب میبینم...
آری نام مرا میخواند.....
روزبه....روزبه جان...
خدایا ...من خواب نیستم....دوباره و دوباره....روزبه جان....
به خود آمدم...نه خواب نیستم...دارد نام مرا میخواند....میخواستم جوابش را بدهم...زبانم سنگین شده بود...
دوباره...روزبه جان منم...چشمهایم را باز کردم...گوشم را به سوی آن صدا نشانه رفتم...
روزبه عزیزم منم....درسته خواب نیستم...اما چرا زبانم در دهان نمیچرخد...میخواهم بگویم ..جانم...
چرا نمیتوانم....ایستادم...نگاهم را به بیرون از کلبه هدایت کردم....آری این همان عشق من است...
میخواستم بسویش حرکت کنم...اما چرا نمیتوانم...چرا هر چه قدم بر میدارد به من نمیرسد....
دوباره صدا کرد ...روزبه جان ...روزبه جان....
رعد و برقی مهیب مرا به خود آورد...باران ...صدای نعره صائقه....به خودم آمدم...
به بیرون از کلبه دویدم...تو را نیافتم...تمام اطراف را گشتم...کجائی عشقم....
فریادی کشیدم....صائقه نعره کشید...دوباره فریاد کشیدم...صلئقه دوباره نعره کشید....
داشتم دیوانه میشدم....فریادی کشیدم....با صدائی بلند....خواستم با خدا صحبت کنم...
تمام تنم خیس بود....به کلبه باز گشتم...بدنبال عشقم بودم....نیست....کجائی ...چرا دوباره صدایم نمیکنی...
باشدعشقم...من همیجا در انتظارت میمانم...بالاخره روزی خواهی آمد....کلبه ما...قلب من...دستهایم...
حتی خدای من هم در انتظار ...وصال من است...میمانم ...عجله نکن...من میمانم تا تو بیایی...
عجله نکن...من هستم..در انتظار..اما یادت باشد..فراموش نکنی من در انتظارآمدنت هستم...