قرار مان نزدیک است...لحظه ها را تند و تند کنار میزنم...دیوانه و سر خوش در پوست خود نمیگنجم...مست و غزلخوانم...باز میلرزد دلم...شانه میکنم خاطراتمان را...منتظر قطاری هستم که سالها پیش ... تو را از من گرفته بود...سبدی دارم پر از ستاره های نورانی...برایت چیده ام از آسمان عشقمان...صدای بوق قطار مرا به خود آورد...صدای یک نواخت چرخ قطار ضربان قلبم را تنظیم کرد...آرام آرام قطار نزدیک شد...آه چه صحنه رمانتیکی...صدای ترمز قطار قلبم را از جا کند...درهای واگنها باز شد ...مسافرین پیاده شدند...یکی پس از دیگری...اما تو کجایی عشقم...پاهایم توان تحمل مرا نداشتند...تکیه بر دیوار زدم...تا اشکهایم را جاری کنم...صدایی آرام گوشم را نوازش کرد...روزبه جان...برق از چشمانم پرید...با صدای بلندی گفتم جانم...آه...چشمهایش چه دل آرام بود...در آغوش گرفتم و پروانه وار چرخیدم...فریادی زدم از سر شوق...عشقم دوستت دارم...