برایم جائی پیدا کن...میخواهم فریاد قلبم را به شبهای تاریک برسانم...در کدامین جنگل احساس...بغضم را فریاد کنم... زیر کدامین آسمان بیقراری... کجا باید صدا سرداد...فریادی میکشم از اعماق دلتنگیم...فریاد و فریادها...اما چرا فریاد رسی نیست...سیاه پوشی نزدیک میشود...گوئی فریادم را شنیده است...زنی سیه جامه زیبا روی بود...دستم را بگرفت و با خود برد...کلبه ای داشت از احساس...درون کلبه شدیم...زبان بگشود...برای چه فریاد میکشی...ببین مرا در این کلبه محزون...سالهاست فریاد میکشم...تمامی مردم کر شده اند...حتی دریاچه های غرور هم کور شده اند...ببین بیقراری مرا...سالهاست در انتظار گمشده ام هستم...کلبه ای داشتم رنگین...که در این سالها رنگ آن سیاه شد...جامه ای داشتم رنگین...که از این بی وفائیها مشکی شده است...قلبم را ببین...جای سالمی در آن نیست...دیگه فریاد نزن...برو بمیر...مثل من که چندیست مرده ام...