باز هم در تاریکی شهر قدم میزنم...شب سردی است و من افسرده و تنها...
راه دور است و پاهایم خسته...چه آسمان غم انگیزی...ستاره ها هم بخواب رفته اند...
خاموشی هست و چراغها مرده اند...بعضی هم در حال جان کندن هستند...
میترکند و خاموش میشوند...چه شب طولانی غم انگیزی در پیش دارم...
تنها از جاده ها عبورمیکنم...گوئی همه مرده اند...
گوئی همه آدمها از من فاصله گرفته اند...اما سایه ای مرا تعقیب میکند...
گویی کسی با من همراه است...سایه ای مرا همراهی میکند...
غم همچنان با من یار است...هم پیاله شبهای من است...
فکر تاریکی و آن سایه...غم سنگینی قلبم را میفشرد...
میخانه ای باز است...نوازنده ای مینوازد...
مستی هم درد منو...دیگه دوا نمیکنه....
قصه ها ساز کند تنهائی...قصه عشق من هم پنهانی...
نیست تاری که بگوید با من...دوستان شرح پریشانی من گوش کنید...داستان غم پنهانی من گوش کنید...
اندکی به سحر نزدیک است...من و ساقی و پیاله ام...
وای این شب چقدر تاریک است...گوشی نیست بشنود....داستانم را برای که بگویم....
من ماندم و پیاله ام و سایه ام...تنها ی تنها...