سکوتی تلخ ...میان همه هیاهوی من خفته بود...خاطراتت موهایم را پریشان میکرد...و آئینه به التماس نگاهم خیره شده بود...قدم گذاشتم میان...باغهای انار و سیب...نه سیبی مانده بود و نه اناری...فقط من بودم و شاخه های خشک بید...آنها هم از تنهائی خود میگریستند...و من بهت زده فقط مینگریستم...تمامی رهگذران دیوانه را...که با چه زبانی سخن میگفتند...چه پریشان و آشفته در گذر بودند...و عمر من چه شتابان میگذشت از کنارم...و باد همچنان صورتم را چنگ میزد...و بیقراری و دلتنگیهایم امانم را بریده بود...بسوی کلبه خود باز میگردم...اشکهایم روی گونه بیقراری میکردند...آمدم تو را از پشت پنجره ببینم...این پنجره خیالم... سالهاست تو را به تصویر کشیده است...و یادت همچنان سیلی به گونه من مینوازد...