ايستاده ام رو به آفتاب... نور ی سرگردان چهره سرخ مرا ...در ميان نگاهش مي سوزاند...ديگر نورآفتاب مهربان نیست... شبي پر تب و تاب... گونه هايم را زخم میکند... اما آن طرف تر شاخه گلي زرد...پریشان میگرید...از ناله پیچکی که میپیچد از درد...و صدایم میکند...