بازدوباره دیر رسیدم ....
تو هم طبق معمول هر روز...به دیر رسیدن من عادت داری...
باید عادت کرد...راهی نیست جز عادت کردن...
تاریخ هم به تکرار مکررهای من عادت کرده...
دیر رسیدن مرا به تو هشدار میدهد...
میان من و تو...فاصله ایست خیلی دور...میان مرز من و تو...
و اما چه نزدیک است...فاصله قلبهایمان...
صدای دلنشینت...فاصله ها را کوتاه میکند...
تو را میبینم...در انتهای هر خواب...که تو این را خوب میدانی...
فاصله مرز من و تو...فاصله مرگ و حیات است...
تو همیشه با برق چشمانت... ستاره میسازی...
برای ساربان صحرا...تو فانوس میسازی...
با پریشانی گیسوانت...برایم سایه میسازی...
برای قلب عاشق من...آشیانه ای میسازی...
تو تنها گذرگاه عاشقی منی...که حریم عشق را تنها با تو میبینم...
چه زیبا میبوسی ...فریادهای قلبم را...
من شقایق میشوم...در دستان تو...و تو همان شقایق قلب منی...
میخواهم ابر باشم...در آسمان نگاهت...
و تو ابرهای کبود را گریه میکردی...
درآسمان عشقمان...
چه بگویم عشقم...تو همچنان ضربان قلب منی...
که همیشه هدیه میکنی...ترنم زیبای زندگیم را...
دیر رسیدم عشقم...
و تو همچنان در انتظار من مانده ای...مثل همیشه...حتی گل رز هم با دیدن من ذوق زده شده...
طبق معمول آغوشم باز... لبهایم برای تماس لبهایت بی تابی میکند....
دوستت دارم عشقم...