يادت هست...داشتی میرفتی...اومدم کنار پنجره...در حالی که چشمام پر از اشک بود...با بغضی سنگین توی گلو گفتم...عزیزم نامه یادت نره...تو مرتب لبخند میزدی...و میگفتی حتما نامه میدم...چرا داری بیقراری میکنی...گفتم آخه میترسم...یه حسی داره بهم میگه ...این آخرین دیدارمونه...و دوباره تبسمی کردی و گفتی...مطمئن باش برمیگردم...حالا من پشت پنجره بعد از سالها انتظار...اومدنش را دیدم...اون راست میگفت...اومد...اما با کس دیگه...دلم برای خودم میسوزه...هنوز یادت از قلبم خارج نشده...هنوز هم عاشقتم...