دیشب مثل دگر شبها ...با خودم میگفتم ...میخواندم و مینوشتم از دلتنگیهای خودم...
این منم ...آری این منم همسفر عشق...
دوباره انگشتان خسته من حرکت کردند...دوباره عشق در آسمان قلبم...نمایان شد...
پرستوئی مرا مینگرد...پرستوئی برایم آواز عاشقانه میخواند...
و من هلهله کنان ...به سراغش آمدم...به پیشوازش رفتم...
اما او مرا به پرواز میخواند...چرا پرواز ...من عمریست پرواز را فراموش کرده ام...
پرواز را نمیدانم...میخواهم گام های ابتدائی را بردارم...میخواهم شروعی دوباره داشته باشم...
پرستوی عاشق دست بردار نبود...هی میخواندوهی میخواند...بالهایش را برای تشویق من به رقص وامیداشت...
و من ...همسفر عشقی بیش نیستم...میخواهم در سیاهی شب برای خودم بخوانم...برای دل بیقرار خودم بخوانم...
من مثل شبنمی که بر روی برگ میلغزد...رقص عشق را برایت...به تصویر میکشم...
میرقصم...میلغزم...میچرخم...پرواز میکنم...وحشی میشوم...میخندم...در هوا معلق میمانم...
به باران میخندم...برای خودم اشک میریزم...از روی برگ میچکم...تا میخواهم تو را بنگرم...میمیرم...
به خاطرِ یک لبخند...میمیرم...