میخواهم نامه ای بنویسم...برای تو
قلم در دستانم بخواب رفته است
کاغذ فریاد میزند
انگشتانم...حرکتی نمیکنند
دستانم دستانی میخواهند...برای عشق
قلبم دلبری میخواهد
نگاهم به دنبال چشمانی که فریبم دهند
نگاهی از دور می آید
طوفانی به پا میکند
باران می بارد
و من زیر باران...در انتظار او
آرام آرام می آید
نزدیک میشود...قلبم بی تابی میکند
باز هم نزدیک می شود...فقط یک گام مانده
تا شقایقها شادی کنند
برق نگاهش...گرمی نفسهایش را حس میکنم
رو در روی هم قرار گرفتیم
عشق آغاز شد