خیلی وقته كه با تو زندگی می كنم!یعنی چشم هایم را كه می بندم تو می آیی ! خب همین بس است برایم ! نه ؟! یعنی تو رویایت هم زیباست برایم كه راضیم می كند ! راضی كه نه ! ولی خب ، چاره چیست عزیز من ؟!... شب ها ، همیشه عجولم برای خواب !... برای خواب كه نه ، برای بستن چشم هایم و آمدن تو !! شب ها ، چراغ را خاموش می كنم ، دراز می كشم و با شوق چشم هایم را می بندم و انتظارت را می كشم ! در باز می شود .. تو می آیی ...! کنارم مینشینی دستهایت را بصورتم میکشی ... به عكس هایت نگاه می كنی و با لبخند مرا میبوسی...! همین است زندگی من !! باورت می شود ؟؟!!... دیوانه نیستم ! همیشه در خیابان كنارم هستی . دستم را می گیری .. برایم حرف می زنی ... پشت هر میزی كه می نشینم ، تو روبرویم هستی ! لبخند می زنی و بدون اینكه دیگران بفهمند ، از آن نگاه های قشنگ و معنی دارت می كنی و هر دو می خندیم !!... آشفته می نویسم امشب ؟ تو ببخش .. بعضی شب ها - مثل امشب - سرم پر می شود از این حرف های هرگز نگفته ! و تا برایت ننویسم آرام نمی شوم . به دل نگیر عزیز دل ! امشب هم از آن شب های دیوانگی ام است .. كمی كه بنویسم ، آرام می شوم...