راهم را گم کرده ام
چشمانم به دنبال نگاهی میگردد
دلم در آرزوی دیدن کیست
که در ویرانه قلبش
زیاد من اثر نیست
مرا دیگر نمیخواهد
خودم این قصه میدانم
روزها گذشت و من او را نیافتم
آنقدر گشتم و گشتم...تا خودم را هم گم کردم
راه خانه را نمیدانم...بیا عشقم
بیا دستم رابگیر...قلبم اسیر نگاهی است
نگاهی که عشق را به من آموخت
چرا باید اینگونه باشد...می آیند..عشق می آموزند
عاشق میکنند...بعد میروند...و یک وابسته جای میگذارند
آری عشقم...من وابسته به عشق توام...بیا