عطر یاس پیچیده توی باورم...
اما... خبر از یاسمنی نیست!
باز، به خلوت خیال من پا گذاشته ای...
باز، آمده ای... با لبخندی زیبا... و نگاهی مهربون... و دست هایی آسمانی...
باز، آمده ای که چشم در چشم هات بدوزم و دیوونه شم...
آمده ای که توی دریای نگاهت غرق شم...
آمده ای که زیر سایبان دست هات آروم بگیرم...
آمده ای که لحظه ای بنشینی... و لبخندی بزنی... و نگاهی آسمانی به سر تا سر رویام بپاشی...
و برگردی... و بری... و من بمونم و رویای لبخندت...
یادت هست بار آخری رو که اومدی؟...
که منِ دلتنگِ بی قرار رو چه زیبا به آرامش رسوندی...آرامشی از جنس آسمان!...
چشم هام رو که می بندم... باز هم تو می آیی... در می زنی و داخل می شوی... تو که می دونی برای ورود به خلوت من نیاز به در زدن نداری!... می آیی... مثل همیشه...
با همون لبخند آسمونی... و چشم هایی که نگاهم رو از هر چه در اینجا هست می گیره... تو می آیی. و کنارم می نشینی. و من چقدر دلتنگ آنم که تنهایی ام رو روی شونه های تو گریه کنم و دست های تو نوازش شونه ام بشه...
و چقدر بی قرار آنم که صدای آسمانیت تو گوشم بپیچه که میگی :
گونه هات از چی خیسه عشقم؟!
اشک چرا ریختی ؟!
راستشو بگو دلت چرا شکسته ؟!
و من حس تمام غربت غروب رو جمع کنم توی نگام، که بریزم تو چشم های تو... و تو...
اما حیف از چشمهای آسمونی تو که غم بنشینه توشون... حیف ازون نگاه مهربون که رنگ غروب بگیره...
نه... این کار رو نمی کنم... دیگه گریه هم نمی کنم... حیف از دست های پاک تو که با اشک های من خیس بشه... در همین یک کلام خلاصه ش میکنم :
«دلتنگ تو بودم عشقم..!»