و تو لبخند می زنی... اونچنان ناب که می خوام زمان رو نگه دارم...
لبخندی به وسعت تمام دلواپسی هام...
و به رنگ تمام آسمان چشم هام...
و به قدر تمام روزهایی که نبودی...
و به اندازه ی تمام دلتنگی من...
و به پاکی مهر...
و من، آروم می شم...
که همون یه لبخند برای تموم چشم انتظاریام کافیه ...
من آروم می شم، و تو همچنان لبخند می زنی...
که رسالتت رو خوب انجام داده ای... مثل همیشه...
وبعد که عزم رفتن می کنی... تمام غم دنیا جا می گیره توی همین دلی که بی قرار توئه...
تو بلند میشی ... و من دلم می گیره... به سوی در میری... بغض راه نفسم رو می بنده. . با هر گام تو حجم اشک توی چشمام بیشتر می شه. و تنها دلخوشم که یه عالمه نگاهت رو، و لبخند پاکت رو برای روز های بی قراریم ذخیره دارم...
و وقت،... وقت رفتنه... و من تاب نگاه ندارم...
اما چشم هام چنان در وجود نازنینت گره خورده که اجازه ی ندیدن به من نمی ده!...
و تو، از آن دور، برمی گردی...
و یک بار دیگه عطر نگاهت رو روی دلم می پاشی ...
و لبخند آسمانیت رو هدیه ام می کنی و ...
و میری ...
و من اشک هام رو بدرقه ی رفتنت می کنم ، که زودتر برگردی ...
و چشم هام رو فرش راهت می کنم، روزی که بیایی...
چشم هام رو باز می کنم... تو نیستی... گونه های من خیسه... و عطر یاس پیچیده توی باورم...
باز، به خلوت خیال من پا گذاشته ای عشقم ...
و من، با تمام دلتنگی و دلواپسی و لحظه لحظه اشک هایم با ترانه ی صدای تو به آرامش رسیدم...