من ...
میان همهمه های تمام بادهای سهمگین جهان ، میان سیاهیِ این روزهای خاکستری ام ....
میان تمام نمیدانم های تو و میدانم های دلم،
دارم غرق می شوم ...
ندیده بودی تمنای دلم را ؟؟؟
دلم را که تمام بخشیده بودمت...
نمیدیدی که عاجزانه میخواست داشتنت را؟!
روحم که تازگی ها در پی دل روانه شده بود...
نمی دیدی و نمی بینی که بی قراری می کند لحظه های نبودنت را ؟!
وجسم...
این جسم درد میگیرد و دور خود میپیچد نبودن هایت را ...
دار و ندار این روزهای رفته که هیچ،
داشته ها و نداشته های این روزهای نیامده هم مال تو ....
من تنها نشسته ام که ببینم چه میکند رویایت ، نبودن هایت و خاطراتت
با دلم ، با روحم و با جسمم....