برای دلم از نبودن هایت میگویم...
به دلم میگویم فراموش کند روزی که آمدی و خواستی معنای روزها و شبهایت باشم.....
میدانم بی همسفری در میانه ی راه برایش دشوار است ...
میدانم که تاب نمی آورد این همه بی تو بودن را ...
بیا دلم ....
بیا و باور کن که آن معنای ساده گذشته از چشم های تو.....
و قصه ی " تو باش و حکمروای قلعه ی تنهایی هایم باش."... قصه ای بیش نبود....
بیا دلم و باور کن زین پس باز هم منو تو تنهاییم....
باز هم از بهشت رانده شدیم به جرم خوردن سیب...
بیا دلم و باور کن این قصه را...