دلم برای خودم میسوزه
دلم برای خودم میسوزه میخواهم برای تمام اشکهایی را که در غربت نگاهت ریختم...تو را از قلب تب زده ام بیرون کنم...میخواهم دلم را در کلبه تنهائیم زندانی کنم...و تو چه گستاخانه میشکنی ...این دل بیقرار را عجیب است در اوج بیکسی تنها تو را هدف قرار میدهم...میخواهم نفرینت کنم...اما همینکه لب میگشایم...صدایت از دهانم خارج میشود...صدایی که اوج احساس من است...شبها تا به سحر به تو می اندیشم که چطور فر اموشت کنم...اما تو با من چه کرده ای که اینگونه طلسم چشمانت شده ام میخواهم تو را از این قلب تب دار برانم...اما چرا فریادی درون سینه ام نام تو را میخواند آه ای عشق نافرجام...تو چه کرده ای که اینگونه قلبم فقط برای تو میتپد نازنینم...بی وفای من...امشب همینکه در رویاهام آمدی ...میخواهم بگویم تو چه کرده ای...تو چه هستی...که هستی کفر میگویم...بلکه خدایم هستی...نمیدانم...عجب دردی دلم دارد...اگر روزی برای عشق فرهادم...به کوه بیستون رفتم کنم کوه و دهم جانم...برای دیدنت دلبر هنوز دلم برای خودم میسوزد