شب است و همه جا تاریک...و من قدم در این تاریکی شب گذاشته ام...امشب میخواهم تا نهایت تاریکی شب پیش بروم....میخواهم عمق تنهایی شب را حس کنم...
خودم را در میان ظلمت شب گم میکنم...شاید اینگونه بتوانم از شهر تاریک دلت نیز خودم را گم کنم...
میروم ...میروم تا خیالت را راحت کنم...میروم تا دیگر هیچ وقت هیچ جا نباشم...
میروم تا دیگر مجبور نباشی نفسهایت را دزدانه ببلعی...
راحت زندگی کن عشقم...آرام باش...میدانم که عشق بیحاصلم برای تو بجز اشک و دلتنگی چیز دیگری به همراه نداشت...
حال اینک من، اینجا و بدون تو... تنهای تنها...با واژه هایی که در در مدح عشقت ناتمام مانده اند...در این جاده ظلمانی ...سوار بر کجاوه خیال... رهسپار دشت عشق و جنونم....
آه....! ای ساربان! آهسته ران... که آرام جانم میرود...