با هم بودیم...در جنگل چشمانت...آفتاب داشت جایش را به مهتاب میداد...تو برایم میرقصیدی...و من غافل از هر چه غم...مست نگاهت بودم...ابرها با تو همنوازی میکردند...میرقصیدند و میچرخیدند...و تو چشمهایت را از نگاهم جدا نمیکردی...مهتاب نظاره گر بود ...و ستاره ها چه آشوبی به پا کرده بودند...همه ستاره ها در آسمان بودند...همه شان خبر دار شده بودند...آخر ...رقص تو برای من بود...رقص عشق...قاصدکها در اطراف ما میچرخیدند...شقایقها با هر وزش نسیم تن خود را به هم میمالیدند...چه با هم عاشقی میکردند...و تنها ماه در آسمان نظاره گر بود...کسی به ماه توجهی نداشت...کسی دلش برایش تنگ نمیشد...ماه بیخیال از همه بی مهری ها...آسمان را برایمان روشن میکرد... ابرها در افق به رنگ نارنجی و بنفش در آمده بودند... و تو سرمست و خوشحال بودی و ...
صدای رعد و برق مرا از خواب بیدار کرد...
آه..باز هم رویا....باز هم خواب...
لعنت به این رویاهای نیمه تمام...
پ.ن:به جون هر دوتامون ازت دلخورم...خدا میدونه ازت دلخورم...و مثل همیشه تشنه نگاه عاشقت میمانم...