دوباره نگاهم را به آسمان دوختم...دوباره ستاره ها را صدا میکنم...
انگشتانم را در تاریکی شب شمع میکنم...چشمهایم را برای نگاه خسته ات پروانه میکنم...
حال میخواهم صدایت کنم...دوباره دلتنگ نگاهت شدم...
میخواهم پا به پایت تا انتهای تاریکی قدم بگذارم...میخواهم تمام شقایقها را به پایت بریزم...
نمیدانم با چه صدائی...و با چه کلامی...و با چه نامی صدایت کنم...
تو کجا هستی ...در کدام باغ گیلاس...در کجای جنگل چشمهایم سکنی کرده ای...
تو نگاه عاشق منی...یا اینکه نگاه دیوانه منی...تو کیستی...
من در سکوت شب...در بین مستی کاجهای عاشق بدنبال تو میکردم...
میخواهم صدایت کنم...با همان نام...با همان صوت محزون مست...
بادهای عاشق...ابر های سرگردان...ستاره های عاشق...همه منتظر هستند...
صدایت میکنم ستاره...ستاره ها حیران سو سو کنان مرا مینگرند...
صدایت میکنم باران...قطرات باران چه عاشقانه تنم را نوازش میکنند...
بادی سهمگین میوزد...خودم را رها میکنم...باد مرا با خود به آسمان میبرد...
ستاره ها غمگین از بارش باران...آنها نمیتوانند مرا بنگرند...
باد همچنان مرا با خود میبرد...بالای ابرها ...آنجا از باران خبری نبود...
ستاره ها با دیدن من شاد شدند...لوس شدند...چه آرایشی کرده اند...
چه چشمهای دلفریبی...گشتم و گشتم تو را نیافتم...
کجائی محبوبه شبم...چرا این همه آمدم ...نزدیک به خدا آمدم نبودی...
باز گشتم در میان باران...قطرات نازم میکردند...بعضی میبوسیدند...
بعضی نوازش میکردند...قطراتی هم عاشقانه موهایم را خیس میکردند...
اما تو را نیافتم...نگاهی به خودم کردم...تا کجا باید برم عشقم...تو کجای دنیای منی...