هنوزم به فکر من هستی...هنوز هم یادم میکنی...یاد اون شقایقها...که در لابلای عشق ما حضور داشتند...و چه عاشقانه ما را همراه بودند...چه زیبا با ما سخن میگفتند...چل چله ها...باز هم قدم میزنم...در جنگل نگاهت...چه موزون مینوازی...موسیقی نگاهت را...و من همچنان...خودم را با شاخه های بید...میلرزانم...میرقصانم پاهایم را ...در لابلای خاطراتت...دستهایم را بگیر...سردی دستهایم ار نبود توست...تکیه بر شانه هایم نزن...دیگر توان باران چشمهایت را ندارم...بارانی که هیچگاه برای من نبارید...مینوشم...شراب از لعل لبانت...میخواهم مست باشم ...در این کوچه پس کوچه های عاشقی...