این آخرین چهارشنبه یکی از سال های غم آلود نبودن توست...
من فرو رفته ام در شیرینی ظریف زمستانی تلخ، و سرد، و سخت؛ که بی تو سایه افکنده روی روز به روز فصل هام... اینجا هنوز زمستونه! و من غمگینم..، برف آگینم.. و هوای گریه دارم دراین همه نبودن های مداومت...
یـخ کرده ام! اما نـه از سـوز زمستان ...
همه ی روزگارم بی تو در اندوه میگذره...
روزها، قطره قطره غم و ثانیه ها، صف به صف شب چراغ های خاموش اند...
من مبهوت این همه دلتنگی ام که نمی پاشه ازهم دنیا رو ...
که جا می شه توی دلی که نیست، که تنگ شده برات، که هوایی شده در هجوم وسیع این همه نبودنت...
اینجا هنوز زمستونه... و بهارِ این همه عظمتِ برف و یخ و سرما تنها اشاره ی لبخند توست...
عشقم! آشوبِ شهرِ خاموشِ دلِ من... دلتنگیهام به کنار، این همه بی قراری رو کجای دلِ دلواپسی هام جا بدم؟...
یک نوروزدوباره با نبودنت..! یک عید تاریک دیگه..! یک شادمانه ی حزن انگیز مکرر..! تحملش آسون نیست..! و من خسته ام و تحلیل میرم ذره ذره... در مه آلودترین روزهای این زمستان گسترده...
و قطره قطره می چکم روی زمین ، و برف بی وقفه میباره... سرد، سنگین، غم آگین...
نمیگم.. نمی نویسم.. چی باید بنویسم..؟! از کجا باید بگم..؟! مگه هرچی از این دل شکسته فریاد می زنم که کم دارمت، به کجای دنیا می رسه..؟!
عشقم! خسته شده م... فرض کنیم همه جا حال و هوای بهاره..، فرض کنیم همه کوچیک و بزرگ منتظر سال جدیدند..، و فرض هم کنیم که اومدنِ بهار شادی میاره مثلا ..!
فرض کنیم دیشب همه دور هم جمع بودند..، آتیش هم روشن کردن، کلی هم خوش گذشت..،
چه فرقی به حال من میکنه..؟! جز اینکه فقط هر بار در جمع همه شون من می شکنم و می شکنم و می شکنم.....
مگه چیز دیگه ای هم هست..؟!
عشقم! من عید بی تو رو نمیخوام.. نوروز تار رو نمی خوام ...
کنار هفت سین کم دارمت عشقم...
هفت سین امسالم سایه دستای تو رو کم داره...
چرا کسی نمی فهمه؟...